دروغ


اگه اینکه میتونی با این کارات عشقتو از ذهنم بیرون کنی
کور خوندی حتی اگه بدونم دیگه بهت نمیرسم بازم
عشق پاکم به تو رو فراموش نمیکنم
کاش قبل ازاین که بهم میگفتی دوست دارم خوب فکراتو میکردی بعد میگفتی  که الآن بارفتنت من به این روز نمی افتادم
شاید تو بتونی راحت ازم بگذری منو فراموش کنی ولی من تو قلبم ورویاهام همه آیندم رودر کنا ر تو ساختم
هرچند خیالی بودن ولی من نمیتونم به راحتی بگذرم از اشک هایی که نیمه شب از دوریت میریختم
وتنها دلیل خوابیدنم این بود که فردا بیادو تورو ببینم



قبل ازاین که به کسی بگید دوست دارم
خوب فکراتون بکنید شاید چراغی تو دلش روشن کنی که خاموش کردنش به خاموش شدن اون بیانجامد

 

[ سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:دروغ,عشق, , ,داستان,جملات عاشقانه,تلخ,زیبا, ] [ 9:30 ] [ زیاد مهم نیس ] [ ]

مادرفرشته رویه زمین

کودکي که آماده ي تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد

اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به انجا بروم؟

خداوند پاسخ داد از ميان بسياري از فرشتگان من يکي را براي تو در نظر گرفته ام .

او در انتظار تو است و از تو نگهداري مي کند.

اما کودک هنوز مطمئن نبود که مي خواهد برود يا نه

کودک گفت: اينجا در بهشت من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من کافي است.

خداوند لبخند زد: فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد.  

خداوند او را نوازش کرد و گفت که فرشته ي تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.

کودک با ناراحتي گفت : وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت : فرشته ات دستهايت را کنار هم مي گذارد و به تو ياد مي دهد چگونه دعا کني.

کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام در زمين انسان هاي بد هم زندگي مي کنند چه کسي از من محافظت مي کند؟

خداوند پاسخ داد: فرشته ات از تو محافظت مي کند حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

کودک با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که ديگر نمي توانم شما را ببينم ناراحت خواهم بود

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات هميشه درباره ي من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا

خواهد آموخت گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده مي شد کودک مي دانست که بايد به زودي سفرش را آغاز کند.

او به آرامي يک سوال ديگر از خداوند پرسيد: خدايا اگر بايد همين الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگوييد.

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمييتي ندارد به راحتي مي تواني او را مادر صدا کني.



 

[ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:مادرفرشته رویه زمین,مادر,کودک,خدا,داستان, ] [ 10:15 ] [ زیاد مهم نیس ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد