دلنوشته


تازه چند شب بود که داشتم راحت میخوابیدم بدون هیچ فکرو خیالی تا این که دیروز
باز یکی سرشو انداخت پایین و اومد تواین دل صاحب مرده ما که واسه خودش شده یه کاروان سرا
هرکسی میاد داخلش و بعد یه مدتی یه لگد بهش میزنه و میره
تا حالا شده بخوای بخوابی ویه چیزی  فکر یه کسی نذاره بخوابی خیلی رنج آوره اصلا یه حس عجیبیه
 دلم میخواست برم اون موقعه شب  تو خیابو ن قدم بزنم خیلی احمقانه ست
ولی چه میشه کرد اگه  خوابمم برده فقط به خاطر دیدن دوباره اون امروز بوده حالا امیدوارم امروز ببینمش.

[ سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:دلنوشته,خیلی سخته,جمله زیبا ,تلخ,عاشقانه,غمگین, ] [ 9:25 ] [ زیاد مهم نیس ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد