دلنوشته
تازه چند شب بود که داشتم راحت میخوابیدم بدون هیچ فکرو خیالی تا این که دیروز
باز یکی سرشو انداخت پایین و اومد تواین دل صاحب مرده ما که واسه خودش شده یه کاروان سرا
هرکسی میاد داخلش و بعد یه مدتی یه لگد بهش میزنه و میره
تا حالا شده بخوای بخوابی ویه چیزی فکر یه کسی نذاره بخوابی خیلی رنج آوره اصلا یه حس عجیبیه
دلم میخواست برم اون موقعه شب تو خیابو ن قدم بزنم خیلی احمقانه ست
ولی چه میشه کرد اگه خوابمم برده فقط به خاطر دیدن دوباره اون امروز بوده حالا امیدوارم امروز ببینمش.